این منم که به وسعت دل زمین می گریم .
سوزدل قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین
| ||
|
شعری زیبا و به یاد ماندنی از استاد جواد آذر
به سکوت سرد زمان به خزان زرد زمان نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان بهار مردمی ها طی شد زمان مهربانی طی شد آه از این دم سردی ها خدایا
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من نه همزبان درد آگاهی که ناله ای خرد با آهی داد از این بی دردی ها خدایا
نه صفایی ز دمسازی به جام می که گرد غم ز دل شوید که بگویم راز پنهان که چه دردی دارم بر جان وای از این بی همرازی خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد یک نفس زد و هدر شد روزگار ما به سر شد چنگی عشقم راه جنون زد مردم چشمم جامه به خون زد یارا دلبرم ز بی شکیبی با فسون خود فریبی چه فسون نافرجامی به امید بی انجامی وای از این افسون سازی خدایا آنچه در ادامه مطلب می آید مثنوی است،زیبا و تاثیر گذار که در سال اول انقلاب استاد هوشنگ ابتهاج آن را به زیبایی سرود و نیمای آواز ایران استاد شهرام ناظری با صدای دل فریب و جاودانه اش آن را بر روی آهنگی از استاد محمدرضا لطفی اجرا نمود،...
باز شوق یوسف ام دامن گرفت پیر ما را بوی پیراهن گرفت ای دریغا نازک آرای تن اش بوی خون می آید از پیراهن اش ای برادرها خبر چون می برید این سفر آن گرگ یوسف را درید یوسف من،پس چه شد پیراهن ات بر چه خاکی ریخت خون روشن ات بر زمین ِ سرد خون ِ گرم تو ریخت آن گرگ و نبود اش شرم تو تا نپنداری ز یاد ات غافلم گریه می جوشد شب و روز از دل ام داغ ماتم هاست بر جان ام بسی در دل ام پیوسته می گرید کسی ای دریغا پاره ی دل جفت جان بی جوانی مانده جاویدان جوان در بهار عمر ای سرو جوان ریختی چون برگریز ِ ارغوان ارغوان ام ارغوان ام لاله ام در غم ات خون می چکد از ناله ام آن شقایق رسته در دامان دشت گوش کن تا با تو گوید سرگذشت نغمه ی ناخوانده را دادم به رود تا بخواند با جوانان این سرود چشمه ای در کوه می جوشد منم کز درون سنگ بیرون می زنم از نگاه آب تابیدم به گل وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل پر زدم از گل به خوناب شفق ناله گشتم در گلوی مرغ حق پر شدم از خون بلبل لب به لب رفتم از جام شفق در کام شب آذرخش از سینه ی من روشن است تندر توفنده فریاد من است هر کجا مشتی گره شد مشت من زخمی هر تازیانه پشت من هر کجا فریاد آزادی منم من در این فریادها دم می زنم . . .
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم. در غدیر خم، ولایت شد قبول برد بالا دست مولا را رسول رفت بالا دست خورشید غدیر شد امام و مقتدای ما، امیر آن یار کز او خانه ی ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود باتو همه ی رنگهای این سرزمین را آشنا می بینم
باتو همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می كند
باتو آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو كوهها حامیان وفادار خاندان من اند
باتو زمین گاهواره ای است كه مرا در آغوش خود می خواباند
ابر حریری است كه بر گاهواره ی من كشیده اند
باتو دریا بامن مهربانی می كند
باتو سپیده ی هرصبح برگونه ام بوسه می زند
باتو نسیم هرلحظه گیسوانم را شانه می كند
باتو من با بهار می رویم
باتو من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو من در هر شكوفه می شكفم
باتو من در خلوت این صحرا
در غربت این سرزمین
در سكوت این آسمان
در تنهایی این بی كسی
غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم ....
و بی تو من ...............
هرچه شکفتم تو ندیدی مرا رفتی و افسوس نچیدی مرا ماندم و پژمرده شدم ریختم تا که به دامان تو آویختم
دامن خود را متکان ای عزیز این منم ای دوست به خاکم مریز
وای مرا ساده سپردی به باد حیف که نشناخته بردی ز یاد همسفر بادم از آن پس مدام می گذرم از بر هر بام و شام میرسم اما به تو روزی دگر پنجره را باز گشایی اگر
ای یار غلط کردی؛ با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی؛ در کار دگر رفتی صد بار فسون کردم؛ خار از تو برون کردم گلزار ندانستی؛ با خار دگر رفتی گفتم که تویی ماهی؛ با مار چه همراهی این بار غلط کردی؛ با مار دگر رفتی صد بار ببخشودم؛ توبه به تو بنمودم ای خویش پسندیده؛ هین بار دگر رفتی
این منم که به وسعت دل زمین می گریم .
غروب افتاب در مرز
من دلم می خواهد گفتي که مرا دوست نداري، گله اي نيست
بس شنیدم داستان بی کسی دوستي با من گفت :
شعرهايت زيباست، قصه غصه ماست تو سخن از دل ما ميگويي. باز هم شعر بگو. ديگري اما گفت : شعر تو تكرار است. ناخودآگاه نگاهش كردم. لحظه اي فكر، تامل، بعد آن با خنده، در جوابش گفتم : زندگي تكراريست، من و تو تكراريم. من اگر نو بشوم تنهايم و در اين تنهايي درد را مي بينم. نو شدن بد درديست و تو خود مي داني قصه غربت و تنهايي را پس چرا مي پرسي؟ حرف تو شيرين است شايد اين حرف دل ما و همه ياران بود ولي اين بارِ غمِ رسوايي، كه پدرهامان گفت درد بي درمان است. ((خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو)) باز هم ميگويم، كه در اين غربت تلخ نوشدن بد درديست و من از تنهايي مي ترسم. ... همرهی شاید و بانگی باید تا به فردا برسیم. وقتی زندگیت شده یه زندون وقتی دلگیری از این و از اون انجاست که دلت گرفته روبه خداست |
|
[ طراحی : میهن اسکین ] [ Weblog Themes By : MihanSkin ] |