این منم که به وسعت دل زمین می گریم .
سوزدل قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین
| |||||
|
در آن شب ساقیا در دل نوای آشنایی بود
ندانستم که فرجامش به هجران و جدایی بود تو گفتی با تو می مانم سرود عشق می خوانم ولی آواز و شعر تو سرود بی وفایی بود تو یار و یاورم بودی تو تنها باورم بودی تو جام و ساغرم بودی ولی عشقت خدایی بود من از هجر تو ای نازم چگونه با دلم سازم؟ پس از تو سوز و آوازم نوای بی نوایی بود چه ایامی به بیماری - چه شبهایی به بیداری کبوترهای فکر من به عشق تو هوایی بود ابراهیم کشاورز صفری ببار بارون ببار بارون دلم از زندگی خونه دیگه هر جای این دنیا برام مثل یه زندونه ببار بارون که دلگیرم ببار بارون که غمگینم خراب حال من امشب دارم از غصه می میرم ببار ای نم نم بارون ببار امشب دلم خسته است ببار امشب دلم تنگه همه درها به روم بسته است ببار ای ابر بارونی ببار و گونمو تر کن مثل بغض دل ابرا ببار این بغضو پرپر کن نه دستی از سر یاری پناه خستگی ها شه نه فریاد هم آوازی غرور خلوت ما شه نه دلگرمی به رویایی که من هم بغض بارونم نه امیدی به فردایی ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان با دگران وای به حال دگران .
آيـينـه پرسـيــد که چـرا ديــر کرده است نکند دل ديگري او را سير کرده است خنديدم و گفتم او فقط اسير مـن است تنـها دقـايقي چند تأخيـر کـرده است گفتــــم امـــروز هـــوا ســـرد بوده است شـايد موعد قــرار تغييـر کـــرده است خنـديــد بــه ســادگيـــم آيـيـنـه و گفـت احساس پاک تو را زنجيـر کرده است گفتم از عشق من چنين سخن مگوي گفت خوابـي سالها ديــر کرده است در آيـيـنـه به خـود نـگاه مـيکنــم ـ آه ! عشـق تو عجيب مــرا پيـر کرده است راست گفـت آيـيـنـه کـه منتظـــر نباش او بـــراي هميـــشه ديـــر کـرده است
وقتی یه مرد غم داره یه کوهی از درد داره وقتی که غم و سر در گمی گریبان یک مرد را بگیرد وقتی یه مرد به تنهایی خویش پناه می برد .وقتی علاقه ای به پشت سر نگاه کردن و امیدی به اینده نداره .... وقتی بغض گلوشو فشار میده ولی مجبوره واسه حفظ غرورش لبخند بزنه ....یه کوه درد می شه یه کوه آتشفشان که جلوی فورانش و غرور گرفته در بغض و ناراحتی ......در تنهایی که فقط خودش باشه و خدایش......... گریه نمی کنه فریاد میزنه ............گله می کنه ......قدم میزنه ولی بازم بی صدا ...بی صداتر از قبل ......اشک تلخی از قلبش تراوش می کند و به روی سوز جگرش می ریزد...و اینها همه خوب است چون هنوز غرور دارد وقتی بدانم که یک لحظه به یادم هستی تمام عمرم رو فدای آن لحظه میکنم...
لحظه هایت آرام... من به یادت آه را بر روی غم حک میکنم
تا بدانی انتظار یار یعنی اوج عشق...
برای محبت های که عمیقند ندیدن و نبودن هرگز بهانه از یاد بردن نیست... کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ، فیلسوف است.
کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است. کسی که پول می گیرد تا دروغ بگوید دلال است. کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گدا است. کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است. کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است. کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است. کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است. کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است. کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است. کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است. کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند دیوانه است
بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت. بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬ بعضی جلد ضخیم، بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند. بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی. بعضی آدمها ترجمه شده اند و بعضی تفسیر می شوند. بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند. بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند. بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند. بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند. بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند. بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت. بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و بعضی را توی کیف. بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند. بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی. بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان . ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت
حالــم گرفته از این شهــر!! که آدم هایش همچون هــوایش ناپایدارنـد.. گاه آن قدر پاک که باورت نمی شـود گاه چنان آلوده که نفست می گیــرد...!!
گریه شاید زبان ضعف باشد
شاید کودکانه شاید بی غرور…
اما هر وقت گونه هایم خیس می شود
می فهمم نه ضعیفم نه کودکم بلکه پر از احساسم…
جغد نزد خدا شکایت برد : تو مرغ تماشا و اندیشه ای !
نازک آرای تن ساقه گل که به جانش کشتم و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دستها می سایم تا دری بگشایم
به عبث می پایم که به در کس آید
درو دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند
شیطان اندازه یک حبّه قند است گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما حل می شود آرام آرام بی آنکه اصلا ما بفهمیم و روحمان سر می کشد آن را، آن چای شیرین را، شیطان زهرآگین دیرین را، آن وقت او خون می شود در خانه تن، می چرخد و می گردد و می ماند آنجا او می شود من
در یکی از شهرهای عشق دروغین وارد شدم به کوچه ای به نام عاشق شدن رفتم چند قدمی بر زمین نهادم تا که فردی به نام مجنون لاف زن در جلوی چشمانم ظاهر شد نگاهم را از او برداشتم اما باز هم به دنبال من افتاد و گفت: بیا ودستت را بین دست های نرم و لطیف من قرار ده که فاصله های بین انگشتانت را پر کنم باز هم جلوتر رفتم وحرف هایش را باور نکردم اما این بار دوست آن مجنون لاف زن به نام عاشق واقعی ظاهر شد گفت: بیا وتمام زندگیم را فدایت خواهم کرد اورا باور کردم چند روزی را با او گذراندم اما به عشق دلم پی بردم که این عاشق واقعی در دلم جایی نداشت دوباره در این کوچه قدم زدم مجنون لاف زن به دنبالم آمد با حرف های شیرین اما دروغی و امیدهای بی فردا و آرزوهای بی پایان پراز کذب توانست دلم را به سوی خود بکشد نفسی تازه کشیدم احساس کردم واقعا دوست خوبی خواهد بود اوایل اورا دوست صدا میزدم و پس از گذشت زمانی با او برایم عشق حقیقی و به دور از ذهن بود که ناگهان متوجه خود شدم که هنگام دیدنش من از خود بیخود میشدم وبا یک کلمه ای که از دهان او بیرون می آمد من خود را آماده انجام ماموریت و گوش دادن به حرف هایش میشدم آنقدر وابسته لحظات مهربان و دلنشین شدم که گویی اورا پیش از هزار سال می شناختم خلاصه بعد از گذر زمان و رسیدن به نهایت مستی و غرق در آرزوهای هستی در یکی از روزهای بد زمانه و آوازهای عاشقانه او مرا رها کرد و دست هایم را خالی گذاشت و چیزی جز خاطره از آن کوچه وشهر برایم باقی نگذاشت وتا کنون به دنبال ردپای او هستم که شاید بتوانم اورا در شهری به نام یادهای ماندنی ودر کوچه ای به نام قدم های گمشده پیدا کنم
ای کــــــاش قصهً کاش اینجا تمام می شد
پایان قصهً من با مـــــــــــــــا تمام می شد
افسوس حس خود را بـــا سایه می سرایم
ای کاش شرم شعر و انشـــــا تمام می شد
او در کنار من هست دنیا چقــــــــدر زیباست
ای کاش عمر دنیا اینجــــــــــا تمام می شد
،،،،
دستش کنار من بود ای کاش صحنه میمُرد
آغـــــــاز یک حقیقت ، اجـــرا تمام می شد
قلبِ خدا بیامرز ، یک روز زندگی کـــــــرد
ای کاش قصهً کاش آنجـــــــــا تمام می شد
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
شعری زیبا و به یاد ماندنی از استاد جواد آذر
به سکوت سرد زمان به خزان زرد زمان نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان بهار مردمی ها طی شد زمان مهربانی طی شد آه از این دم سردی ها خدایا
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من نه همزبان درد آگاهی که ناله ای خرد با آهی داد از این بی دردی ها خدایا
نه صفایی ز دمسازی به جام می که گرد غم ز دل شوید که بگویم راز پنهان که چه دردی دارم بر جان وای از این بی همرازی خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد یک نفس زد و هدر شد روزگار ما به سر شد چنگی عشقم راه جنون زد مردم چشمم جامه به خون زد یارا دلبرم ز بی شکیبی با فسون خود فریبی چه فسون نافرجامی به امید بی انجامی وای از این افسون سازی خدایا آنچه در ادامه مطلب می آید مثنوی است،زیبا و تاثیر گذار که در سال اول انقلاب استاد هوشنگ ابتهاج آن را به زیبایی سرود و نیمای آواز ایران استاد شهرام ناظری با صدای دل فریب و جاودانه اش آن را بر روی آهنگی از استاد محمدرضا لطفی اجرا نمود،...
باز شوق یوسف ام دامن گرفت پیر ما را بوی پیراهن گرفت ای دریغا نازک آرای تن اش بوی خون می آید از پیراهن اش ای برادرها خبر چون می برید این سفر آن گرگ یوسف را درید یوسف من،پس چه شد پیراهن ات بر چه خاکی ریخت خون روشن ات بر زمین ِ سرد خون ِ گرم تو ریخت آن گرگ و نبود اش شرم تو تا نپنداری ز یاد ات غافلم گریه می جوشد شب و روز از دل ام داغ ماتم هاست بر جان ام بسی در دل ام پیوسته می گرید کسی ای دریغا پاره ی دل جفت جان بی جوانی مانده جاویدان جوان در بهار عمر ای سرو جوان ریختی چون برگریز ِ ارغوان ارغوان ام ارغوان ام لاله ام در غم ات خون می چکد از ناله ام آن شقایق رسته در دامان دشت گوش کن تا با تو گوید سرگذشت نغمه ی ناخوانده را دادم به رود تا بخواند با جوانان این سرود چشمه ای در کوه می جوشد منم کز درون سنگ بیرون می زنم از نگاه آب تابیدم به گل وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل پر زدم از گل به خوناب شفق ناله گشتم در گلوی مرغ حق پر شدم از خون بلبل لب به لب رفتم از جام شفق در کام شب آذرخش از سینه ی من روشن است تندر توفنده فریاد من است هر کجا مشتی گره شد مشت من زخمی هر تازیانه پشت من هر کجا فریاد آزادی منم من در این فریادها دم می زنم . . .
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم. در غدیر خم، ولایت شد قبول برد بالا دست مولا را رسول رفت بالا دست خورشید غدیر شد امام و مقتدای ما، امیر آن یار کز او خانه ی ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود باتو همه ی رنگهای این سرزمین را آشنا می بینم
باتو همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می كند
باتو آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو كوهها حامیان وفادار خاندان من اند
باتو زمین گاهواره ای است كه مرا در آغوش خود می خواباند
ابر حریری است كه بر گاهواره ی من كشیده اند
باتو دریا بامن مهربانی می كند
باتو سپیده ی هرصبح برگونه ام بوسه می زند
باتو نسیم هرلحظه گیسوانم را شانه می كند
باتو من با بهار می رویم
باتو من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو من در هر شكوفه می شكفم
باتو من در خلوت این صحرا
در غربت این سرزمین
در سكوت این آسمان
در تنهایی این بی كسی
غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم ....
و بی تو من ...............
هرچه شکفتم تو ندیدی مرا رفتی و افسوس نچیدی مرا ماندم و پژمرده شدم ریختم تا که به دامان تو آویختم
دامن خود را متکان ای عزیز این منم ای دوست به خاکم مریز
وای مرا ساده سپردی به باد حیف که نشناخته بردی ز یاد همسفر بادم از آن پس مدام می گذرم از بر هر بام و شام میرسم اما به تو روزی دگر پنجره را باز گشایی اگر
ای یار غلط کردی؛ با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی؛ در کار دگر رفتی صد بار فسون کردم؛ خار از تو برون کردم گلزار ندانستی؛ با خار دگر رفتی گفتم که تویی ماهی؛ با مار چه همراهی این بار غلط کردی؛ با مار دگر رفتی صد بار ببخشودم؛ توبه به تو بنمودم ای خویش پسندیده؛ هین بار دگر رفتی
این منم که به وسعت دل زمین می گریم .
غروب افتاب در مرز
من دلم می خواهد گفتي که مرا دوست نداري، گله اي نيست
بس شنیدم داستان بی کسی دوستي با من گفت :
شعرهايت زيباست، قصه غصه ماست تو سخن از دل ما ميگويي. باز هم شعر بگو. ديگري اما گفت : شعر تو تكرار است. ناخودآگاه نگاهش كردم. لحظه اي فكر، تامل، بعد آن با خنده، در جوابش گفتم : زندگي تكراريست، من و تو تكراريم. من اگر نو بشوم تنهايم و در اين تنهايي درد را مي بينم. نو شدن بد درديست و تو خود مي داني قصه غربت و تنهايي را پس چرا مي پرسي؟ حرف تو شيرين است شايد اين حرف دل ما و همه ياران بود ولي اين بارِ غمِ رسوايي، كه پدرهامان گفت درد بي درمان است. ((خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو)) باز هم ميگويم، كه در اين غربت تلخ نوشدن بد درديست و من از تنهايي مي ترسم. ... همرهی شاید و بانگی باید تا به فردا برسیم. وقتی زندگیت شده یه زندون وقتی دلگیری از این و از اون انجاست که دلت گرفته روبه خداست ای بشر چه پنداری که دنیا مال توست
می پنداری که هرساعت اجل دنبال توست
آنچه خوردی مال مور است،آنچه کردی مال گور است آنچه مانده مال وارث،آنچه کردی مال توست مادر
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
شرهانی یعنی ... عاقبت جوینده یابنده است. این جمله را باید از زبان بچه های گروه تفحص شنید. باید از جویندگان گنج، نادیده ها را بپرسی و ناشنیدنی ها را بشنوی باید از مردمک چشم شهیدیاب ها شرهانی را دید. شرهانی جایی است که بچه های گروه تفحص زیر لب زمزمه می کنند: خاک را یک سو بزن آرام تر /خفته اینجا یار مفقود الاثر و وقتی چیزی پیدا نمی کنند دست بغض گلویشان را می فشارد و آنها را مجبور می کند که زیر لب نجوا کنند: گلی گم کرده ام می جویم او را /به هر گل می رسم می بویم او را اینجا شرهانی است چه چیزی را گم کرده باشی یا گم نکرده باشی باید دنبال گم شده خودت یا دیگران بگردی. مهم این است که هر کس هر چه پیدا کرد شادیش را با دیگران تقسیم می کند. اینجا سرزمین طلاست،معدن گنج است، اگر نقشه داشته باشی راحت به گنج می رسی،منظورم پلاک است یا هر چیزی که می تواند به گنج یعنی شهید تو را برساند. اینجا سرزمین گمنام هاست. سرزمین بی نام و نشان ها. اما همیشه گمنامی در بی نام و نشانی نیست اینجا مدفن فرزندان روح الله است. اینجا شهداء شعله شعله آب شدند و در ذهن زمین حل گردیدند و عده ای که سرشار از احساس پروانه ها هستند به دنبال چشمه ی حیاتند و شهداءچشمه حیات جاودان هستند اگر جرعه ای از صبوی معنوی شهداء بنوشی حیات ابدیت تضمین است. اینجا خاک، ندای انالحق سر می دهد و شیطان پس از قرن ها بر خاک سجده کرده، اینجا منزل و مأوای عشاقی است که خورشید را جرعه جرعه نوشیدند و آسمانی شدند و رفتند. اینجا آیه شریفه ی «إنی أعلم ما لا تعلمون» را که خدا فرموده خوب معنی می شود و سرش فاش می گردد. خدا می دانست که مردانی می آیند از قبیله باران و از تبار نور و روشنایی و دین او را با خون رنگ آمیزی می کنند. خدا می دانست که بالاتر از سرخی خون شهید رنگی نیست.
«چه غافلند دنیا پرستان و بی خبران، که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو می کنند و وصف آن را در سرودها و حماسه ها و شعر ها می جویند و در کشف آن از هنر تخیل و کتاب تعقل مدد می خواهند و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد.» شرهانی، نامی است که وجود انسان را می لرزاند و حس می کنی روی گسل زلزله ایستاره ای. اینجا مکانی است که هم کیش می شوی و هم مات. بی آنکه بخواهی و متوجه باشی. در شرهانی باید دلت را خانه تکانی کنی تا شهداء را دعوت کنی تا حضور محبوبه های خدا را درک کنی و لمس نمایی. اینجا اگر به صاحب خانه دل بدهی عرشی می شوی. آخوربین نمی شوی آخر بین می شوی. از اینجا می شود تا آسمان پل زد. کم کم بوی سیب می وزد؛ و استخوان ها بوی مدینه می دهد. اینجا منطقه ای است که اگر دل به خدا بدهی رنگ خدا می گیری، رنگی ثابت و بدون تغییر. مگر غیر از این است «صبغة الله و من احسن من الله صبغة». باد ضجه می زند و آسمان مبهوت به پس صحنه های عاشورا می نگرد. به آنهایی می نگرد که آمده اند با برادران ایمانی شان درددل کنند و معنی می کنند و به آنهایی نگاه می کند که فلسفه حیات را معنی می کنند و به آنهایی نگاه می کند که فلسفه حیات را تفسیر کردند و رفتند. فلسفه حیات را تفسیر این دو حرف حافظ باید دانست با دوستان مروت با دشمنان مدارا، یا به عبارت آسمانی «أشداء علی الکفار رحماء بینهم». اینجا می شود دایره المعارف غیرت و همت و... را نوشت. اینجا باید با خاک بازی کرد و حرف زد تا حرف بزند و نشانی گنج را بدهد. اینجا باید ساخت و سوخت تا آموخت. اینجا شرهانی است قطعه ای از ملکوت و بهشت. اینجا سعادت آباد است، نه شرهانی. شرهانی نام مستعار بهشت است.
شهداء در آغوش گرم شرهانی استراحت می کنند و به خوابی ظاهری و بیداری باطنی فرو رفته اند. شهداء حضور گرم گروه تفحص را خوب حس می کنند و لی در لذت می برند و از فلسفه یافتن خرسندند. باید از شیخ بپرسی که چگونه می شود با چراغ درپی انسان بود؟ اینجا باید چراغ دلت را روشن کنی تا شهداء را ببینی. زمین شرهانی آبستن هزار هزار لیلی است باید مجنون وار به دنبال لیلی ها باشی، شرهانی شرهانی نبود شهداء شرهانی را قدمگاه و زیارتگاه و شرهانی کردند. خدایا! خاک یا آتش؟! تو بهتر می دانی. شیطان تکبر کرده بود که شعار «خلقتنی من نار و خلقتنه من طین» را سر داد. من حس می کنم ابوالتکبر و ابوالنادمین شرمنده است. الان فلسفه خلقت انسان خاکی را می داند.
اگر نار می سوازند خاک شرهانی هم دل را و هم وجود را می سوزاند. اگر نار نورانیت و روشنایی دارد خاک شرهانی نیز نورانیت و روشنایی غیر قابل توصیفی را به زائران هدیه می دهد.
شرهانی قدمگاه خداست؛ شرهانی شرح دلدادگی عاشق ها و معشوق های واقعی است و نه مجازی و خیالی. شرهانی شرح آنی نیست شرح زره به زره و شرح گذشته های نه چندان دور است. شرهانی شرح زندگی افلاکیان خاک نشین است. شرهانی را باید در شرهانی جست، شرهانی پادگان خداست که سربازانش نامریی هستند و رویایی نیستند. ذره ذره خاک بوی باروت و خون می دهد. خاک تسبیح می گوید و ذکر.اینجا هم می شود راه رفت و هم نمی شود هم می شود گریه کرد و هم نمی شود. اینجا با آنجا و همه جا فرق دارد. اینجا جمال آفتاب را باید در خاک پیدا کنی خوب که بو می کنی ریه هایت پر از شهید می شود. اصلاً شهید می شوی و آسمانی. خاک را که ورق ورق می زنی قصه زندگی هابیل تکرار می شود و آدم مات و مبهوت از پنجه های سرخ تاریخ.
اینجا سرزمینی است که اندیشه های خشک شکوفا می شود و اینجا اول است باید مسیر خودت را به سمت کوچه های آسمان تغییر بدهی. اینجا اگر عقب بمانی برای همیشه عقب مانده ای و اگر جلو بروی برای همیشه جلو می روی. اینجا راه صد ساله را می شود یک شبه طی کرد. کجای این زمین را باید گشت؟ هر جا که بوی عشق بر خیزد. فقط کافی است مقداری خاک برداری و بو کنی. مست که شدی یقین می کنی تربت لیلی همین جاست بعد باید زیر لب زمزمه کنی :«یا لیتنی کنت ترابا» و وا اسفا سر بدهی و پل های گذشته را ترمیم و مرمت کنی و آینده را بسازی. کجای این زمین را باید مثل صفا و مروه هروله کنی تا گناهت مثل برگ های درخت بریزد؟ کجای این زمین باید ایستاد و به خدا زل زد. کجای این زمین به خدا نزدیکتر است و دستت به خدا می رسد؟ کجای این زمین را بگردم تا خودم را پیدا کنم و تو را دریابم؟ و... کجای این زمین را باید با چشم شخم زد؟! قسمتی از وصیت نامه سردار شهید حمید باکری زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم می شوند:
«نكات آموزنده براي دنيا و آخرت» 1- عصا شیئی است که روزی هزار بار زمین می خورد تا صاحبش به زمین نخورد 2- یکی از محسنات فقر این است که انسان را از دست توقعات فک وفامیل نجات می دهد 3- اگر نمی توانید بخوابید آن قدر کار ویا مطالعه کنید تا خوابتان ببرد 4- آن که فریب دهد شیطان است ، آن که فریب می خورد حیوان است، آن که نه فریب میخورد ونه فریب میدهد انسان است 5- چند چیز پشت مرد را می شکند : دشمن بسیار- قرض بیشمار- فرزند بسیار همسر ناسازگار- مرگ برادر 6- کودکان معتاد ، تاوان اشتباهات والدین خود را میدهند 7- برای مردم روزگارت چیزی بگو که به دردشان بخورد نه آن که خوششان بیاید 8- اگر یک صفت خوبی ندارید به آن صفت تظاهرکنید ، تا کم کم در شما ایجاد شود 9 - یک روز یاری رساندن به برادر دینی بهتر از یک ماه اعتکاف است 10- سینه ای که خالی از ذکر خدا باشد چون محکمه ای است که قاضی در آن وجود دارد 11- اگر بوی گناهان به مشام مردم می رسید کسی پیش کسی نمی نشست 12- خطر عصبانیت را با خندیدن خنثی کنید 13- بعد از سلامتی خنده بهترین نعمت است، معجزه خندیدن وشاد بودن را امتحان کنید 14- سه چیز موجب تقویت حافظه است : مسواک کردن – روزه گرفتن – قرآن خواندن 15- شخصی نادان کوچک است ولو پیر باشد وشخصی دانا بزرگ است ولو آنکه عمرش کم باشد 16- از بدترین آثار قطع رحم ، مرگ زودرس است 17- اگربه موقعیت خود واقعاً اطمینان داشته باشید حتماً پیروزخواهید بود 18- حق شنوایی پاک نگهداشتن آن از شنیدن غیبت است 19- درجهان افرادی ارزش دارند که باری را از روی دوش مردم بردارند
راستي موسيقي چيست؟
مـوسيقـي الف : اصوات و آهنگ است . ب : صدايي كه انسان را در عالمي كه براي وي قابل توصيف نيست سير مي دهد . ج : آهنگي كه آنچنان بر اعصاب انسان مسلط مي شود كه گاهي مي گرياندو گاهي ميخنداند . د :اصواتي است كه گاهي اعضاء و جوارح انسان را بدون اختيار خود به حركت در مي آورد . هـ: ابزاري است كه زمان تهييج عشق و شهوت ايجاد مي كند . و : ابزاري است كه انسان را برده و غلام خود مي سازد . ز : بر اعصاب ، عقل ، فكر و روان انسان حكومت مي كند . انـواع موسيقـي الف : موسيقي طبيعي : (1) صداي آبشار (2) صداي روح پرور بلبل (3) صداي عندليب و قمري و كبك ، هزار دستان (4) وزش باد و صداب برگ درختان و آهنگهاي بدون صدمه ب : موسيقي غير طبيعي (مصنوعي) : (1) ويولن (2) تروميت و سنتور (3) گيتار و تار(4) آلورتون ، تنبور و غيره … تأثيـرات شـوم موسيقـي در وجـود انسـان (1) برهم زدن تعادل بين اعصاب سمپاتيك و پاراسمپاتيك از طريق : الف : زير و بم هاي عجيب و غريب و ارتعاشات متنوع و گوناگون . ب : برهم زدن جذب و دفع ، هضم و ترشحات و ضربان خون و فشار خون كه گاهي مختل مي گردد . (2) مرض ماني (جنون) آهنگهاي شور انگيز و مهيج و افراطي موجب تحريك اعصاب مي شود و از طريق خنده هاي بيجا ، پرگوئي ، اداي سخنان مسخره و هذيان آميزعصبانيت و جنون آني به همراه مي آورد (3) مرض پارانويا (ادعاي پوچ) : اين بيماري سبب مي شود فرد ديگران را ناچيز پندارد و بي فايده و پوچ خود را بلند مرتبه و برتر از اغيار به حساب آورد (4) مرض سيكلوتمي (تضاد و آهنگها و تضاد روح) : ..............
ادامه مطلب |
|
|||
[ طراحی : میهن اسکین ] [ Weblog Themes By : MihanSkin ] |